گاهی به این فکر میکنم که شاید این درسها، این فرمولها و قواعد، هرگز در زندگیام کاربرد نداشته باشند. شاید روزی از خواب بیدار شوم و بفهمم همهٔ اینها تنها رؤیایی بوده که در جادهٔ خستگی دیدهام. اما درست در همان لحظه، صدایی درونم نجوا میکند: «نه، اینها بیهوده نیستند. هر کلمه، هر فرمول و هر تلاش، مانند آجرهایی هستند که پلههای موفقیت را میسازند.»
در میان این افکار، گاهی از پنجره به بیرون نگاه میکنم و به پرندگانی که آزادانه در آسمان پرواز میکنند، غبطه میخورم. آنها مجبور نیستند برای آیندهای نامعلوم، امروزشان را قربانی کنند. اما من باید بنشینم و بخوانم، بخوانم و باز هم بخوانم. گاهی آنقدر خسته میشوم که حتی کلمات نیز از مقابل چشمانم فرار میکنند، گویی آنها نیز از من خستهترند.
با اینحال، در میان این همه خستگی و ناامیدی، گاهی جرعهای از امید، همچون شبنمیبر گلبرگهای پژمردهٔ وجودم مینشیند. شاید این تلاشها روزی به ثمر بنشیند. شاید درسهایی که امروز بیفایده به نظر میرسند، فردا پلههایی شوند برای رسیدن به آرزوهایم. شاید این خستگیها، تنها مقدمهای باشند برای لحظات شیرین موفقیت.
میخواهم باور کنم که این مسیر، هرچند سخت و پر از خار، به باغی سبز و پر از گل میرسد. میخواهم باور کنم که این شبهای تاریک، طلوع خورشیدی درخشان را در پی خواهند داشت. و میخواهم باور کنم که این همه تلاش، روزی معنا خواهد یافت.
پس باز هم میخوانم و باز هم تلاش میکنم، حتی اگر خسته باشم، حتی اگر بخواهم همهچیز را رها کنم. چون میدانم هر قدم، هرچند کوچک، مرا به هدفم نزدیکتر میکند. و شاید روزی که به گذشته نگاه کنم، ببینم این خستگیها، این شببیداریها و این همه تلاش، ارزشش را داشته است.
در این جادهٔ خستگی، من به سوی روشنایی قدم برمیدارم. شاید راه طولانی باشد، شاید پاهایم به لرزه بیفتند، اما میدانم که در پایان، نور موفقیت همهٔ خستگیها را از میان خواهد برد. و آن روز خواهم فهمید که هر قطرهٔ عرقی که ریختم، هر لحظهٔ خستگی که تحمل کردم، همه و همه بخشی از مسیر رسیدن به آرزوهایم بوده است.
پس به خودم و به تو که شاید این نوشته را میخوانی، میگویم: خستگی موقتی است، اما موفقیت جاودانه. ادامه بده، حتی اگر خسته شدی، حتی اگر دلت خواست تسلیم شوی. چون تو قویتر از آنی که فکر میکنی. این راه، هرچند سخت، به مقصد میرسد. به سوی روشنایی قدم بردار، حتی اگر پاهایت به لرزه افتادند.