سفر به قلمرو وحشت
از همان لحظهای که وارد مطب شدم، حس کردم اشتباه بزرگی مرتکب شدهام. کفپوشها از شدت سفیدی چشمم را زد، بوی الکل و استرس در هوا موج میزد، و منشی با آن لبخند مصنوعیاش (که مطمئنم زیر آن یک نقشهی شیطانی نهفته بود) گفت: "بفرمایید بشینید، نوبت شماست!"
ناگهان، بیمار قبلی از اتاق بیرون آمد... اما نه یک آدم معمولی! موجودی متورم، با گونهای شبیه به یک بالون، لبهایی که انگار تصادف کردهاند، و نگاهی که نشان میداد او دیگر این جهان را ترک کرده و در بُعدی دیگر سیر میکند! او به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم. در چشمانش هزاران پیام رمزی موج میزد. "داداش، فرار کن! تا هنوز فرصتشو داری!" اما دیر شده بود... نام من از بلندگو اعلام شد. وقت آن بود که وارد قلمرو تاریکی شوم.
ورود به بُعد موازی دندانپزشکی
قدم به داخل گذاشتم. در بسته شد. دیگر راه برگشتی نبود. نور شدیدی مستقیماً در چشمهایم تابید. همین که خواستم اعتراض کنم، دندانپزشک که انگار از جایی در کهکشانهای دوردست آمده بود، ماسک زد، با صدای مصنوعی و بیاحساس گفت: "دهنتو باز کن!" دهانم را باز کردم، اما نه از روی میل، بلکه انگار نیرویی نامرئی کنترل بدنم را به دست گرفته بود. دکتر ابزارهایش را برداشت، و من با وحشت متوجه شدم اینها ابزارهای شکنجهی بیگانگاناند! یکی شبیه داس فضایی یکی دیگر چنگکی که مستقیماً از سیاهچالهها آمده بود و در نهایت... متهای که انگار با آن سیارات را سوراخ میکنند! اولین برخورد مته با دندانم، اتفاق عجیبی افتاد... "زززززز!" یک موج انرژی از جمجمهام عبور کرد. زمان متوقف شد. تصاویر پشت سر هم ظاهر شدند: لحظهای که به دنیا آمدم. اولین باری که شکلات خوردم. روزی که فهمیدم اینترنت ایران همیشه باگ دارد. اما بعد از همهی این خاطرات، چیزی عجیب دیدم... من در آینده بودم! دقیقاً ۱۰ سال بعد، نشسته در همان مطب، و دوباره منتظر نوبتم بودم! خواستم اعتراض کنم که دهانم پر از پنبه و دستگاه مکنده بود. فقط توانستم یک "آغغغغغ!" خفه بگویم، که هیچکس نفهمید جز شاید یک تمدن فضایی در کهکشان آندرومدا!
پایان مأموریت؟ یا یک فریب بزرگ؟
ناگهان، دکتر با صدایی شیطانی گفت: "تموم شد!" چشمهایم گرد شد. یعنی چی تموم شد؟ من هنوز زندهام؟ هنوز مغزم کار میکند؟ به آرامیاز صندلی بلند شدم، اما احساس عجیبی داشتم. زبانم تکان نمیخورد. سمت راست صورتم دیگر تحت فرمان من نبود. دهانم را که باز کردم، صدایم مثل شخصیتهای کارتونی درآمد: "م...منننوننن دکتووور!" به آینه نگاه کردم و... وحشتزده شدم! من دیگر خودم نبودم، بلکه نسخهی تکاملیافتهای از یک موجود بیگانه بودم که تازه از دندانپزشکی جان سالم به در برده!
بازگشت به زمین
از مطب بیرون آمدم، هوای تازه را نفس کشیدم. نور خورشید حس خوبی داشت، اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. من شکنجه دیده بودم. من از بعدی دیگر بازگشته بودم. من دیگر معنای واقعی رنج را درک کرده بودم! و حالا، فقط یک سوال در ذهنم بود: "الان میتونم یه بستنی بخورم، یا باید با این وضعیت جدید برم برای مصاحبهی کار در کهکشان راه شیری؟!