loading...

دلنوشته های من

نویسنده نیستم ولی نوشتن را دوست دارم

بازدید : 5
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 0:22

سفر به قلمرو وحشت

از همان لحظه‌ای که وارد مطب شدم، حس کردم اشتباه بزرگی مرتکب شده‌ام. کفپوش‌ها از شدت سفیدی چشمم را زد، بوی الکل و استرس در هوا موج می‌زد، و منشی با آن لبخند مصنوعی‌اش (که مطمئنم زیر آن یک نقشه‌ی شیطانی نهفته بود) گفت: "بفرمایید بشینید، نوبت شماست!"

ناگهان، بیمار قبلی از اتاق بیرون آمد... اما نه یک آدم معمولی! موجودی متورم، با گونه‌ای شبیه به یک بالون، لب‌هایی که انگار تصادف کرده‌اند، و نگاهی که نشان می‌داد او دیگر این جهان را ترک کرده و در بُعدی دیگر سیر می‌کند! او به من نگاه کرد، من به او نگاه کردم. در چشمانش هزاران پیام رمزی موج می‌زد. "داداش، فرار کن! تا هنوز فرصتشو داری!" اما دیر شده بود... نام من از بلندگو اعلام شد. وقت آن بود که وارد قلمرو تاریکی شوم.

ورود به بُعد موازی دندانپزشکی

قدم به داخل گذاشتم. در بسته شد. دیگر راه برگشتی نبود. نور شدیدی مستقیماً در چشم‌هایم تابید. همین که خواستم اعتراض کنم، دندانپزشک که انگار از جایی در کهکشان‌های دوردست آمده بود، ماسک زد، با صدای مصنوعی و بی‌احساس گفت: "دهنتو باز کن!" دهانم را باز کردم، اما نه از روی میل، بلکه انگار نیرویی نامرئی کنترل بدنم را به دست گرفته بود. دکتر ابزارهایش را برداشت، و من با وحشت متوجه شدم این‌ها ابزارهای شکنجه‌ی بیگانگان‌اند! یکی شبیه داس فضایی یکی دیگر چنگکی که مستقیماً از سیاه‌چاله‌ها آمده بود و در نهایت... مته‌ای که انگار با آن سیارات را سوراخ می‌کنند! اولین برخورد مته با دندانم، اتفاق عجیبی افتاد... "زززززز!" یک موج انرژی از جمجمه‌ام عبور کرد. زمان متوقف شد. تصاویر پشت سر هم ظاهر شدند: لحظه‌ای که به دنیا آمدم. اولین باری که شکلات خوردم. روزی که فهمیدم اینترنت ایران همیشه باگ دارد. اما بعد از همه‌ی این خاطرات، چیزی عجیب دیدم... من در آینده بودم! دقیقاً ۱۰ سال بعد، نشسته در همان مطب، و دوباره منتظر نوبتم بودم! خواستم اعتراض کنم که دهانم پر از پنبه و دستگاه مکنده بود. فقط توانستم یک "آغغغغغ!" خفه بگویم، که هیچ‌کس نفهمید جز شاید یک تمدن فضایی در کهکشان آندرومدا!

پایان مأموریت؟ یا یک فریب بزرگ؟

ناگهان، دکتر با صدایی شیطانی گفت: "تموم شد!" چشم‌هایم گرد شد. یعنی چی تموم شد؟ من هنوز زنده‌ام؟ هنوز مغزم کار می‌کند؟ به آرامی‌از صندلی بلند شدم، اما احساس عجیبی داشتم. زبانم تکان نمی‌خورد. سمت راست صورتم دیگر تحت فرمان من نبود. دهانم را که باز کردم، صدایم مثل شخصیت‌های کارتونی درآمد: "م...منننوننن دکتووور!" به آینه نگاه کردم و... وحشت‌زده شدم! من دیگر خودم نبودم، بلکه نسخه‌ی تکامل‌یافته‌ای از یک موجود بیگانه بودم که تازه از دندانپزشکی جان سالم به در برده!

بازگشت به زمین

از مطب بیرون آمدم، هوای تازه را نفس کشیدم. نور خورشید حس خوبی داشت، اما من دیگر آن آدم سابق نبودم. من شکنجه دیده بودم. من از بعدی دیگر بازگشته بودم. من دیگر معنای واقعی رنج را درک کرده بودم! و حالا، فقط یک سوال در ذهنم بود: "الان می‌تونم یه بستنی بخورم، یا باید با این وضعیت جدید برم برای مصاحبه‌ی کار در کهکشان راه شیری؟!

شرح ما وقع (1)
بازدید : 3
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 0:22

پرده‌ی سوم: خروج از سیاهچاله
وقتی آخرین برگه‌ی امتحان را تحویل دادم، احساس کردم از گرانش سهمگین اضطراب رها شده‌ام. انگار فضانوردی باشم که بعد از هفته‌ها سرگردانی، بالاخره به زمین بازگشته است. بیرون از سالن، آفتاب صورتم را نوازش کرد و نسیمی‌که موهایم را شانه می‌کرد، در گوشم زمزمه کرد: «استرس امروز تعطیل است!»

دانشجویان دیگر را می‌دیدم که مثل آدم‌برفی‌های نیمه‌آب شده، به آرامی‌به سمت کافه‌ها می‌رفتند. یکی فریاد زد: «آزادی!» و دیگری با خنده اضافه کرد: «حالا وقتش است به مسائل مهم فکر کنم… مثلاً چرا جوجه‌ها سر کلاس ریاضی نمی‌روند!»

پرده‌ی چهارم: جشنِ بازسازی هویتِ فرسوده
طلسم امتحانات شکسته شده بود و حالا نوبت بازسازی خودم بود. اولین قدم، خوابیدن بود؛ خواب‌هایی عمیق و آرام که مغزم را از فرمول‌ها رها کرد. روزهایم پر شد از تماشای فیلم‌هایی بی‌معنی، بدون قهرمان یا شرور، و بدون حتی یک سوال امتحانی!

در آشپزخانه، بالاخره به غذاهای واقعی رسیدم. پیتزا، شکلات داغ، و حتی یک لیوان چای ساده، تبدیل به جشن‌های کوچکی شدند که دیگر نگران ریختن نان روی جزوه‌ها نبودم. مکالماتم هم تغییر کرد: دیگر کسی از درس‌ها نمی‌پرسید. حالا حرف‌ها از جنس زندگی بودند: مدل موی همسایه، فلسفه‌ی حباب‌های نوشابه، یا اینکه چرا پرندگان استرس امتحان ندارند!

پرده‌ی پنجم: سندرمِ آزادی ناگهانی
اما این آزادی ناگهانی هم مشکلات خودش را داشت. مغزی که هفته‌ها درگیر یادگیری اجباری بود، حالا با ساعات خالی روز دست‌وپنجه نرم می‌کرد. امروز صبح، مدت‌ها به دیوار زل زدم و به گلدان کوچکم گفتم: «خب، حالا چه کار کنم؟» اما گلدان، که هنوز از نگاه‌های پر استرسم دلخور بود، برگ‌هایش را تکان داد و سکوت کرد.

تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم. در میان شلوغی‌ها، به برگه‌ای قدیمی‌برخوردم که رویش نوشته بود: «یادداشت‌های مهم!» آن را به باد سپردم و گفتم: «بادِ آزادی، این را هم با خودت ببر!»

پایان خوش، با کمی‌شوخی و شکلات
زمستان هنوز ادامه دارد، اما سرمای امتحانات تمام شده است. حالا دوباره می‌توانم طعم زندگی را بچشم. موسیقی بی‌معنی‌ای از بلندگو پخش می‌شود، شکلات داغ در دستم است و کتاب‌های درسی در قفسه‌ها قول داده‌اند تا چند ماه دیگر سکوت کنند.

البته، وعده‌های دروغین شروع شده‌اند: «این بار از اول ترم، منظم درس می‌خوانم!» اما مهم نیست که این وعده‌ها چقدر زود فراموش شوند. مهم این است که امروز زندگی دوباره خوش‌طعم شده، و هیچ‌چیز نمی‌تواند لذت این آزادی را خراب کند.

در جادهٔ خستگی، به سوی روشنایی
بازدید : 3
جمعه 11 بهمن 1403 زمان : 0:22

گاهی به این فکر می‌کنم که شاید این درس‌ها، این فرمول‌ها و قواعد، هرگز در زندگی‌ام کاربرد نداشته باشند. شاید روزی از خواب بیدار شوم و بفهمم همهٔ این‌ها تنها رؤیایی بوده که در جادهٔ خستگی دیده‌ام. اما درست در همان لحظه، صدایی درونم نجوا می‌کند: «نه، این‌ها بیهوده نیستند. هر کلمه، هر فرمول و هر تلاش، مانند آجرهایی هستند که پله‌های موفقیت را می‌سازند.»

در میان این افکار، گاهی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم و به پرندگانی که آزادانه در آسمان پرواز می‌کنند، غبطه می‌خورم. آن‌ها مجبور نیستند برای آینده‌ای نامعلوم، امروزشان را قربانی کنند. اما من باید بنشینم و بخوانم، بخوانم و باز هم بخوانم. گاهی آن‌قدر خسته می‌شوم که حتی کلمات نیز از مقابل چشمانم فرار می‌کنند، گویی آن‌ها نیز از من خسته‌ترند.

با این‌حال، در میان این همه خستگی و ناامیدی، گاهی جرعه‌ای از امید، همچون شبنمی‌بر گلبرگ‌های پژمردهٔ وجودم می‌نشیند. شاید این تلاش‌ها روزی به ثمر بنشیند. شاید درس‌هایی که امروز بی‌فایده به نظر می‌رسند، فردا پله‌هایی شوند برای رسیدن به آرزوهایم. شاید این خستگی‌ها، تنها مقدمه‌ای باشند برای لحظات شیرین موفقیت.

می‌خواهم باور کنم که این مسیر، هرچند سخت و پر از خار، به باغی سبز و پر از گل می‌رسد. می‌خواهم باور کنم که این شب‌های تاریک، طلوع خورشیدی درخشان را در پی خواهند داشت. و می‌خواهم باور کنم که این همه تلاش، روزی معنا خواهد یافت.

پس باز هم می‌خوانم و باز هم تلاش می‌کنم، حتی اگر خسته باشم، حتی اگر بخواهم همه‌چیز را رها کنم. چون می‌دانم هر قدم، هرچند کوچک، مرا به هدفم نزدیک‌تر می‌کند. و شاید روزی که به گذشته نگاه کنم، ببینم این خستگی‌ها، این شب‌بیداری‌ها و این همه تلاش، ارزشش را داشته است.

در این جادهٔ خستگی، من به سوی روشنایی قدم برمی‌دارم. شاید راه طولانی باشد، شاید پاهایم به لرزه بیفتند، اما می‌دانم که در پایان، نور موفقیت همهٔ خستگی‌ها را از میان خواهد برد. و آن روز خواهم فهمید که هر قطرهٔ عرقی که ریختم، هر لحظهٔ خستگی که تحمل کردم، همه و همه بخشی از مسیر رسیدن به آرزوهایم بوده است.

پس به خودم و به تو که شاید این نوشته را می‌خوانی، می‌گویم: خستگی موقتی است، اما موفقیت جاودانه. ادامه بده، حتی اگر خسته شدی، حتی اگر دلت خواست تسلیم شوی. چون تو قوی‌تر از آنی که فکر می‌کنی. این راه، هرچند سخت، به مقصد می‌رسد. به سوی روشنایی قدم بردار، حتی اگر پاهایت به لرزه افتادند.

جای خالی برخی آیین های کهن از جمله جشن سده در کتاب های درسی

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 48
  • بازدید کننده دیروز : 49
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 53
  • بازدید ماه : 5
  • بازدید سال : 53
  • بازدید کلی : 53
  • کدهای اختصاصی